دهقان پیر، با ناله می گفت: ارباب! با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟ دخترم همه چیز را دوتا می بیند. ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می کنی! مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟ دهقان گفت: چرا ارباب می بینم. اما چیزی که هست، دختر شما همه این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ولی دختر من، این همه بدبختی را.
- ۹۹/۱۰/۱۲