وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

طبقه بندی موضوعی

۶۶ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بَربَر وار

جنگل را فتح میکنندُ

در شادی های بی رحم خویش

انقراض را می رقصند

 

آنان

سرچشمه مرگندُ

قلبشان پناهگاه ترس

 

 

و من در شگفتم که چرا

زاییدنشان را تاریخ،

تکرار میکند

**********

ابوالقاسم کریمی

 20 آبان 1399

تهران_ورامین

 

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

بطری دارو

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدودا دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آن را خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر می کنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: عزیزم دوستت دارم! عکس العمل کاملا غیر منتظره شوهر، یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت می گذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت، دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. نکته! گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت. حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

پشت اسکناس

پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد. پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی! پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شنید.

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

میخ

در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه های پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار طویله بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد. روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

مردان قبیله سرخ پوست در ایالات متحده آمریکا، از رییس جدید پرسیدند: آیا زمستان سختی در پیش است؟ رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب داد: «برای احتیاط بروید هیزم تهیه کنید.» سپس رییس قبیله رفت و به سازمان هواشناسی کشور زنگ زد: «آیا امسال زمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر میاد.» پس رییس به مردان قبیله دستور داد که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن باشد، یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ رد: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور داد که تمام سعیشان را برای جمع آوری هیزم بیشتر بکنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ زد: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟» پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!! رییس: از کجا می دونید؟ پاسخ : چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارند هیزم جمع می کنند!! نتیجه: خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد .. به محض شروع حرکت قطار، پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر نگاه کن!! درختها حرکت می کنند. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند… ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد. چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند. نتیجه: هر تجربه و تشخیصی، زمان بر است و هیچ کس نمی تواند بدون شناخت سوابق اخلاقی و اجتماعی کسی روی او قضاوت کند. به شرطی که کسانی که با تجربه هستند، خود را به کوری نزنند و از منظر بی تجربه ها به دنیا نگاه نکنند!!!

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

مردی تعداد زیادی میوه نارگیل را بار اسبش کرد و برای فروش به سوی شهر به راه افتاد. در مسیر خود به کودکی برخورد نمود و از او پرسید: چقدر طول می کشه که به مقصد برسم؟ کودک با نگاه دقیقی که به بار اسب کرد، پاسخ داد: اگر بخواهی این مسیر را آهسته طی کنی، زودتر به مقصد خواهی رسید، والا اگر تند بروی، تمامی روز را در راه خواهی بود. مرد اسب سوار با بی اعتنائی توام با سوء ظن به سخن آن کودک گوش داده و اسبش را بجلو راند، اما هنوز چند قدم دور نشده بود که چند تا از نارگیل ها بر روی زمین افتادند. او بناچار از اسب پیاده شد و آنها را برداشته و بار اسب کرد و برای اینکه این زمان تلف شده را جبران نماید، اسب را به تند راه رفتن وادار کرد و این بار تعداد زیادتری از نارگیل ها بر زمین افتاده و مجددا اسب را نگهداشته و به جمع کردن نارگیل ها از روی زمین پرداخت و بدین ترتیب آن مرد زمانی به شهر رسید که شب کاملا فرا رسیده و بازار بسته شده بود. نکته رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود!!

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

ماهیگیری

مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت: عزیزم از من خواسته شده که با رییس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم. ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود. این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم. بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن. ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار! زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است؛ اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است؛ دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد. هفته بعد مرد به خانه آمد، یک کمی خسته به نظر می رسید. اما ظاهرش خوب و مرتب بود. همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید: ماهی گرفتی؟ مرد گفت: بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا، چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم. اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟ جواب زن خیلی جالب بود. زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم!!

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

سکه نقره

مردی هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم هم حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره. اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آن طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من از آنها احمق‌ترم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

صورت زخمی

تو اون سفر، ما بیست و پنج نفر بودیم. ماه ژوئن بود، ولی با این حال هوا به شدت سرد بود. زمستون اون سال در کانادا یک عالمه برف باریده بود. بنابراین، آب رودخونه بالاتر از حد معمول بود. راهنماهای ما درباره‌ی شرایط غیرمعمول رودخونه توضیح دادن، اما هیچ‌کدوم ازما انقدرها نگران نبودیم که بخوایم برگردیم. دو تا از خونواده‌ها بچه داشتن و بقیه زن و شوهر بودن. تو اون جمع، مردی بود که صورتش زخمی بود و قیافه‌ی زشتی داشت و اگه راستش رو بخواین، به نظر، آدم خبیث و بدجنسی می‌رسید. بچه‌ها پشت سرش اونو صورت زخمی می‌نامیدن و نه تنها از چهره‌ش، بلکه از طرز حرف زدنش هم می‌ترسیدن. صداش خشن و زمخت بود و باعث می‌شد هر کلمه‌ش مثل خرناس به نظر برسه. اون و همسرش پیش هم می‌موندن و اصلاً اجتماعی نبودن، که این برای همه‌ی ما خوشایند و مناسب بود. در میانه‌ی سفر، دو ساعتی با یه وانت توی یه جاده‌ی باریک و کثیف پیش رفتیم تا از رویپل به اون طرف رودخونه بریم. در راه، کامیونی که تمام آذوقه و وسایل‌مون توش بود، درست جلوی وانت خراب شد. وانت ما نمی‌تونست از کنار کامیون عبور کنه. ما صدها کیلومتر دورتر از نزدیک‌ترین شهر بودیم و هیچ‌کس انتظار نداشت تا نه روز دیگه پیدامون بشه. تلفن‌های همراه هم کار نمی‌کرد. ما وسط جنگل گیر افتاده بودیم! هوا سردتر شد و برف شروع به باریدن کرد. همه دور هم جمع شدیم و به همدیگه چسبیدیم تا گرم بشیم، بجز مرد صورت زخمی و همسرش. در عوض اونا برای قدم زدن رفتن! قایقران دوباره سعی کرد کامیون رو روشن کنه، اما موفق نشد. ما همگی کم‌کم داشتیم نگران می‌شدیم. بعد از مدتی، مرد صورت زخمی برگشت و با همون حالت خشن پرسید چه چیز باعث توقفما شده. قایقران گفت که اونا نمی‌دونن چرا کامیون استارت نمی‌زنه و روشن نمی‌شه. مرد صورت زخمی نگاهی به موتور انداخت. بعد شروع به جدا کردن قطعات موتور کرد. حالا همه کم‌‌کم دچار ترس شده بودن و بچه‌ها فریاد می‌زدن که صورت زخمی داره موتور رو خراب می‌کنه. ولی ما چنان ترسیده بودیم که جرأت نداشتیم جلوش وایسیم. بالاخره من متوجه شدم انقدر پیر هستم که بتونم حماقت کسی رو تحمل کنم. بنابراین رفتم پیش اون و پرسیدم داره چی کار می‌کنه. اون، رو به من کرد و غرش‌کنان گفت: ببین کسی موچین، یه تیکه سیم یا سنجاق سر دارده؟ لحن اون خشن بود، اما چشماش می‌درخشید و مملو از اطمینان بود. من کمک کردم چیزهایی رو که می‌خواست پیدا کنیم. یه ساعت بعد، اون کامیون رو تعمیر کرده بود و همه، منظورم تک‌تک اعضای گروهه، مخصوصاً بچه‌ها شروع به تشویق اون و قهقهه و فریاد زدن کردن! اونا فریاد می‌زدن: شما زندگی ما رو نجات دادین. اون فقط سرخ شد و برای اولین بار لبخندی زد و گفت: کار مهمی نبود، از هر کسی برمیومد. البته عقیده‌ی همگی ما خلاف این بود. از اون لحظه به بعد، لقب اون «قهرمان» شد. بچه‌ها شروع به ستایش اون کردن و هر شب به داستان‌هایی که درباره‌ی گذشته‌ی پرهیجانش می‌گفت، گوش می‌کردن. اون یه عالمه داستان داشت. معلوم شد آتش‌نشانه. صورتش حین نجات هشت تا بچه که تو مهد کودک گیر افتاده بودن، به شدت سوخته بود. ما در آخرین شب، دور آتیش جمع شدیم. من هرگز حرف‌های شیطون‌ترین بچه‌ی توی جمع رو فراموش نمی‌کنم. اون وایساد و گفت اگه جلوی همه بابت رفتار بدی که با قهرمان داشته، معذرت‌خواهی نکنه، هرگز نمی‌تونه خودش رو ببخشه. کن بلانچارد

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی