وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

طبقه بندی موضوعی

۶۶ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آدم خوشبخت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت: که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود. شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟ پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

مرد ملاک

مرد ملّاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماه ها پیش شنیده بودند. زمین ها را می خرید. خانه ها را ویران می کرد و ساختمان هایی مدرن بر آنها بنا می کرد. پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه می کرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری. همه می دانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد. کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟ کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده می رود و به نقطه اول باز می گردد. هر آنچه پیموده به او واگذار می شود. مرد ملاک گفت: مرا مسخره می کنی؟ کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم. مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر می کرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع باز گردد، اما باز وسوسه می شد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود. غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد. زمانی که به کدخدا رسید، نمی توانست بایستد. زانو زد. حتی نمی توانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد. نگاهش هنوز به دور دستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود. کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

تاثیر دعا

مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد. ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند. یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید. ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود. اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد ... صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست! اما ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند! قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت: نمی دانم چه حکمی بکنم ؟!! من سخن هر دو طرف را شنیدم: از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند. از سوی دیگر مرد مشروب فروشی که به تاثیر دعا باور دارد.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

حاتم طایی

روزی حاتم طایی در صحرا عبور می کرد، درویشی راه بر حاتم گرفت و از او ده هزار دینار کمک مالی بلاعوض خواست. حاتم گفت: ده هزار دینار بسیار خواستی. درویش گفت: یک دینار بده. حاتم گفت: آن زیاده طلبی چه بود و این کم خواستن از چه سبب است؟ درویش گفت: از شخصی چون تو کمتر از ده هزار دینار نباید درخواست کرد و به چون تویی کمتر از این مبلغ نمی توان بخشید!! حاتم دستور داد: ده هزار دینار درخواستی درویش را به او پرداخت کردند.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

مدیر فروش

می‌گویند یک آمریکایی برای شکار به کانادا رفت. از آنجا که بهترین تازی شکاری را به او داده بودند، احساس خوشبختی می‌کرد. اسم این تازی شکاری فروشنده بود. آمریکایی برای اولین بار در عمرش در کمتر از دو روز، آنقدر پرنده شکار کرد که نمی‌دانست با آنها چکار کند. از میزبان کانادایی خود به خاطر این محبت تشکر کرد و گفت: این بهترین تازی شکاری است که در عمرم دیده‌ام. امیدوارم دفعه‌ی دیگر که به اینجا می‌آیم همین تازی نصیبم شود. ولی سال بعد، وقتی آمریکایی برای شکار به دیدن دوستش رفت، از آنچه شنید مایوس شد. به او گفته شد که آن تازی دیگر به درد شکار نمی‌خورد. وقتی علت را پرسید، دوستش گفت: متاسفانه فکر می‌کنم در مورد آن تازی مرتکب اشتباه بزرگی شدم. اسم او را عوض کردیم و مدیر فروش گذاشتیم. آمریکایی پرسید: این مسئله چه تفاوتی به وجود آورد؟ به او پاسخ داده شد: تفاوت بزرگی به وجود آورد. از وقتی که اسم این تازی شکاری را مدیر فروش گذاشتیم، تمام روز را در یکجا می‌نشیند و فقط پارس می‌کند!

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

برای نگهداری یک کودک یتیم دو خانواده ثروتمند داوطلب شده بودند. چون شرایط مالی هر دو خانواده یکسان بود از حکیمی خواستند تا نظر دهد کودک نزد کدام خانواده باشد تا آینده ای بهتر پیدا کند. حکیم از خانواده اول خواست تا توضیح دهد چگونه به ثروت رسیده است و منبع درآمدشان چیست؟ مرد خانواده که فردی چاق و فربه بود با غرور گفت: از پدرم زمین و اموال فراوانی به من ارث رسیده است. بخشی از این اموال را اجاره داده ام و بخشی را نیز به صورت پول در اختیار مردم قرار می دهم و از سود آنها هر ماه ار تزاق می کنیم. بیشتر تفریح می کنیم و آخر هر ماه چند ساعتی برای گرفتن سود و اجاره وقت می گذارم. شرایط زندگی و تفریح برای اینکودک در خانواده من کاملا فراهم است. مرد دوم که چهره ای ورزیده و عضلانی داشت گفت: از پدر چیز زیادی به من ارث نرسیده است. اما خودم با کار و تلاش چندین مزرعه و باغ را تهیه کرده ام و معدنی دارم که خودم به همراه گارگرانم از آن ذغال سنگ استخراج می کنیم و می فروشیم. البته از لحاظ مالی مشکلی نداریم ولی اگر بیکار بمانیم به تدریج فقیر می شویم و باید برای حفظ ثروت دائم تلاش کنیم. البته سعی می کنیم به بچه سخت نگذرد ولی او هم باید تا حدودی تلاش کند تا بتواند شرایط کاری ما را درک کند در هر حال از بابت آسایش و امکانات کودک کم و کسری نخواهند داشت. حکیم سری تکان داد و گفت: خانواده اول ظاهر استراحت و راحتی بیشتری در اختیار کودک قرار می دهند و خانواده دوم ضمن فراهم ساختن امکانات، کار و زحمت بیشتری از کودک طلب خواهند کرد. اما در نظر داشته باشید که خانواده اول با وابستگی شدید به میراث پدری و اتکا کامل به سود حاصل از ثروت عملا هنر و مهارتی را به کودک نمی آموزند و ثروتشان با بر گشتن چرخ روز گار در چشم به هم زدنی محو و نابود می شود. یعنی اگر در تلاطم روزگار ثروت خانواده از بین برود زندگی کودک نیز همراه آن فنا می شود. اما خانواده دوم ضمن فراهم سازی امکانات رفاهی، راه و رسم ثروت آفرینی را به کودک می آموزد. کاملا روشن است که کودک باید به خانواده دوم سپرده شود.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش بمیرد، همه به او شک خواهند کرد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود؛ بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

خورشید هنوز در پشت کوه های باختر فرو نرفته بود که کورش پادشاه ایران دستور داد سپاه در نزدیکی شهر ایلام اردو بزند. همه سرخوش از پیروزی خود بر بابل بودند. در آن هنگامه پیر زن و پسر جوانی به اردوگاه آمده و نزد پادشاه ایران از کارمند مالیات شهرشان شکایت نمودند. پس از تحقیق معلوم شد آن کارمند هر ساله بیش از آنچه دولت در نظر گرفته از مردم خراج می ستاند. آن شب کورش پادشاه ایران در همان اردوگاه سرپرست خزانه دارای و مالیات فرمانروایی را از کار برکنار نموده و کس دیگری را به کار گمارد. گفته می شود که پس از برکناری مدیر خزانه داری سه نفر از سرپرستان و اشراف کشور، نزد فرمانروای ایران آمده تا پادشاه ایران را از تصمیمی که گرفته است باز دارند. کورش هخامنشی نه تنها از رای خود بر نگشت بلکه آن سه تن را هم از کار برکنار نمود و گفت: اگر تخم بدکاری از خاک ایران کنده نشود آرامشی نخواهیم داشت.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

روزی کسری نشسته بود، خوانسالار (آشپز)، خوانی درآورد، پیش کسری نهاد. ناگاه سر پایش در گوشه نیم دست (مسند کوچک) دوات کسری آمد و قدری از آن طعام، بر کسری ریخت. کسری چون آن بدید در خشم شد و فرمود خوانسالار را سیاست کنند ( آشپز را مجازات کنند). مطبخی چون این فرمان بشنید بازگشت و کاسه برداشت و تمام بر سر کسری ریخت. کسری گفت: حکمت این کار چه بود؟ مطبخی گفت: اگر بدان قدر جرم که به سهو از من در وجود آمد مرا سیاست کردی، زبان مردمان بر تو دراز شدی و گفتندی که: بی خطایی خدمتکاری را بکشت و ظلم کرد. من روا نداشتم که تو را به ظلم منسوب کنند و به قصد کاسه بر سر تو ریختم، تا اگر مرا سیاست کنی به جرمی بزرگ کرده باشی نه به گناهی سهل که به سهو کردم. کسری را از این سخن خوش آمد، او را عفو کرد و تشریف داد. نکته! مجازات با گناه باید همخوانی و تعادل داشته باشد، ضمن این که بخشش زیباتر است.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

یکی نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان می رفته، یهو می بینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی می شه، پا رو میذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد می شه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم می ره، یهو می بینه موتور گازیه باز ازش جلو زد! دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته می گذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو می زنه. همینجور داشته با آخرین سرعت می رفته، باز یهو می بینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد! طرف کم می اره، راهنما می زنه کنار. به موتوریه هم علامت می ده بزنه کنار. خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده می شه، می ره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله داداش. خدا پدرت رو بیامرزه واستادی. آخه کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت. نتیجه: اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند، ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده!

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی