وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

طبقه بندی موضوعی

۶۶ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم: من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت: خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم: چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت: می دونی که بابا نون لواش دوست نداره. گفتم: صف سنگگ شلوغه. اگه نون می خواهید لواش می خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم: من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می خوای بکن! داشتم فکر می کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می کنم باز هم باید این حرف و کنایه ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضرنبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می اومدم تصادف شده بود. مردم می گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود. گفتم: نفهمیدی کی بود؟ گفت: من اصلا جلو نرفتم. دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق تر بپرسم. دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی ها و فداکاری های مامانم فکر می کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم. وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟ تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه ... یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قول هایی که به خودت دادی یادت نره.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

همسر سابقم

مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت. چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت: الو ... بفرمایید؟ ... چرا حرف نمی زنی؟ مکثی کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد: بهنام، عزیزم، تو یی؟ من که بابت دیشب عذر خواهی کردم. خواهش می کنم با من حرف بزن. بهنام جان ... مرد با صدای لرزانی گفت: عزیزم منم، نادر. زن گفت: صدات نمی آد. بلندتر حرف بزن. نمی شنوم چی می گی. مرد به دهنی گوشی نگاه کرد. نیشخندی زد و آن را سر جایش گذاشت. از باجه که بیرون آمد، دوستش پرسید: به کی تلفن زدی؟ مرد گفت: به همسر سابقم.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

خانمی یک طوطی خرید، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت: این پرنده صحبت نمی کند. صاحب مغازه پرسید: آیا در قفس طوطی آینه ای هست؟ طوطی ها عاشق آینه هستند، آنها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت. روز بعد باز آن خانم برگشت و گفت: طوطی هنوز صحبت نمی کند. صاحب مغازه پرسید: نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت. اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟! خوب مشکل همین است. به محض اینکه شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد. آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت. وقتی آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملاً تغییر کرده بود. او گفت: طوطی مرد. صاحب مغازه شوکه شد و گفت: واقعا متاسفم، آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟ آن خانم پاسخ داد: چرا! درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که آیا در آن مغازه، غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

زن و مرد فقیری که چند بچه هم داشتند، زندگی سختی را می گذراندند و تنها در آمدشان از درخت سیب داخل حیاط منزلشان بود که با فروش آنها شکم خود و بچه ها را سیر می کردند. درخت سیب چند وقتی میوه نداد تا بالاخره موقعی که آنها خیلی گرسنه بودند، یک سیب خیلی بزرگ بر شاخه درخت سبز شد. مرد فقیر وقتی سیب را چید با خودش گفت: با فروش این سیب فقط می توانم یک وعده شکم خانواده ام را سیر کنم، اما در عوض می توانم آن را به سلطان کارتیج هدیه بدهم تا خوشحال شود. همین کار را کرد و به سراغ سلطان مهربان رفت و سیب را هدیه کرد. کارتیج وقتی از مشاورانش شنید که پیر مرد چقدر فقیر است، از عزت نفس او خوشش آمد و یک کیسه طلا به مرد داد و زندگیش را عوض کرد. یکی از مشاوران سلطان که این صحنه را دید با خود گفت: وقتی سلطان به خاطر یک سیب کیسه طلا می دهد، پس من هم هدیه ای می آورم. فردای آن روز به جواهر ساز شهر سفارش یک سیب طلا داد و سپس آن را به سلطان هدیه کرد. سلطان کاتریج که ماجرا را فهمید به او گفت: آن پیر مرد همه داراییش را به من هدیه کرد، اما تو به خاطر طمع، یک گوشه از ثروتت را هدیه کرده ای! و سپس تمام اموال مرد طماع را میان فقرای شهر تقسیم کرد! سلطان کاتریج در افسانه های لهستان، به یک پادشاه مهربان معروف است.

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

نیمه شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود. به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باش. دختر گفت: شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق نشست و محمد به مطالعه خود ادامه داد. از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند. صبح که دختر از اتاق خارج شد، ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و .... محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطایی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید: چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمایی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسید. طلبه گفت: هنگامی که آن دختر وارد حجله من شد با خودنمایی وافسونگریهای پی در پی خود می کوشید تا توجه مرا به سوی خویش معطوف سازد. نفس اماره نیز مرا مدام وسوسه می نمود اما هر بار که نفسم وسوسه می کرد، یکی از انگشتان خود را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند. شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدار اشاره نمود. نکته! نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند. قران کریم می فرماید: نفس اماره به سوی بدیها امر می کند؛ مگر در مواردی که پروردگار رحم کند. ( سوره یوسف آیه 53) انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه می برند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفظ می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند.

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

روزی روزگاری.... پادشاهی سه پسر داشت و باید از بین آنها یکی را به عنوان ولیعهد خود انتخاب می کرد. انتخاب مشکلی بود چون هر سه پسر بسیار زیرک و شجاع بودند. با وزیر خود مشورت کرد و .... هر سه پسر را نزد خود خواست و به هر کدام یک کیسه دانه گل داد و گفت: من مدتی به سفر می روم و از شما انتظار دارم تا وقتی برمی گردم این دانه گلها را تر و تازه به من باز گردانید. و هر کس بهتر از دیگران از آنها مواظبت کند ولیعهد من خواهد بود. پسر اول دانه ها را در صندوقچه ای آهنین گذاشت و درش را مهر و موم کرد. پسر دوم آنها را به بازار برد و فروخت و نزد خود اندیشید، وقتی پدرم بازگشت به بازار میروم و دانه های تازه میخرم و به او بازمیگردانم. پسر سوم دانه ها را به باغچه برد و همه را کاشت... بعد از مدتی پدر از سفر بازگشت. پسر اول در صندوقچه را باز کرد. تمام دانه ها پوسیده و از بین رفته بودند. پسر دوم زود به بازار رفت و دانه های تازه خرید و به نزد پدر آورد. پادشاه کار او را تحسین کرد. و اما پسر سوم پدر را به باغچه برد و گلهای شاداب را نشانش داد و گفت: به زودی همه گلها تخم تازه خواهند داد و آن دانه ها را به شما خواهم داد. پدر به هوش و زیرکی پسر سوم آفرین گفت و او را به عنوان ولیعهد خود انتخاب کرد. این دقیقا کاری بود که با دانه گل باید می کرد. نتیجه داستان! دانه گل برای کاشتن و پرورش دادن و استفاده از زیبایی و عطر آن است. و درون همه ما خداوند دانه های استعداد های بسیاری گذارده است. آنها را درصندوقچه نگذاریم تا از بین بروند. به بطالت هم از دستشان ندهیم. بلکه آنها را بکاریم و آبیاری کنیم و پرورش دهیم تا هر کدام گیاهی سبز شاداب و باطراوت شوند. و اگر شجاعت به سلطه گرفتن نفس مان را داشته باشیم روزی این گیاه به گل خواهد نشست. گلی زیبا و معطر! دانه عشق و محبت را در دل بکاریم!

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از در سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد: خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست. سناتور گفت: مشکلی نیست. شما راه را به من نشان بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم. سن پیتر گفت: اما در نامه اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید. سناتور گفت: اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. می خواهم به بهشت بروم. سن پیتر گفت: می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند. در آسانسور که باز شد، سناتور با منظره جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافه کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند. به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعا نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت. بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟ سناتور گفت: خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم. بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. گناهکاران در حال سوزانده شدن بودند و مارهای بزرگ و عجیب و ترسناکی در حال بلعیدن بدکاران. بوی بدی تمام فضا را پر کرده بود و ... سناتور با ترس زیاد و تعجب از شیطان پرسید: انگار آن روز من اینجا منظره دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ شیطان با خنده جواب داد: آن روز، روز تبلیغات بود...امروز دیگر تو رای دادی.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد. در راه پیر مردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل می کند. لنگ لنگان قدم بر می داشت و نفس نفس صدا می داد. پادشاه به پیر مرد نزدیک شد و گفت: مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری؟ هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن!! پیر مرد خند ه ای کرد و گفت: اعلی حضرت، این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟ پادشاه: پیر مردی که بار هیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است. پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتر است؟ پادشاه: باور ندارم، از قراین بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد ... پیرمرد: اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه ی کودکان است.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

زاهدی، در یکی از کوه های لبنان، در غاری انزوا گزیده می زیست. روزها را روزه می داشت و شب هنگام، گرده نانی بهرش می رسید که با نیمی از آن افطار می کرد و نیمه دیگرش را به سحر می خورد. روزگاری دراز چنین بود و از آن کوه فرود نمی آمد. تا اینکه قضا را، شبی، گرده نانش نرسید. سخت گرسنه و بی تاب شد. نماز بگزارد و آن شب را چشم انتظار چیزی که گرسنگیش رافرو نشاند، گذراند و چیزی بدستش نرسید. در دامنه آن کوه، روستایی بود که ساکنانش غیر مسلمان بودند. زاهد، صبح هنگام بدانجا فرود آمد و از پیری طعام خواست. پیر، وی را دو گرده جوین داد. زاهد آن دو را بگرفت و آهنگ کوه کرد. قضا را در خانه آن پیر، سگی گر و لاغر بود. به دنبال زاهد افتاد و عوعو کنان دامن جامه اش بگرفت. زاهد، یکی از آن دو گرده را برایش افکند، تا دست از او بدارد. اما سگ، گرده را خورد و بار دیگر خود را به زاهد رساند و به عوعو کردن پرداخت. زاهد، نان دوم را نیز بدو انداخت. سگ آن را نیز خورد و بار دیگر به دنبال زاهد رفت و به عوعو پرداخت و دامن جامه اش بدرید. زاهد گفت: سبحان الله هیچ سگی را بی حیاتر از تو ندیده ام. صاحب تو، دو گرده نان به من داد که تو هر دو را از من گرفتی. پس این زوزه و عوعو و جامه دریدنت چیست؟ خدای تعالی سگ را به زبان آورد که: من بی حیا نیستم. چه در خانه این غیر مسلمان پرورده شده ام. گله و خانه اش را حراست می کنم و به استخوان پاره یا تکه نانی که مرا می دهد، خرسندم. گاهی نیز مرا فراموش می کند و چند روزی را بدون اینکه چیزی بخورم، می گذرانم. گاهی هم او حتی برای خود چیزی نمی یابد و باری من نیز. با این همه، از زمانی که خود را شناخته ام، خانه اش را ترک نگفته ام و به در خانه غیر او نرفته ام. بلکه عادتم این بوده است که اگر چیزی بیابم، سپاس بگزارم و اگر نه، بردباری پیشه کنم. اما تو قطع گرده نانت را به یک شب، طاقت نداشتی و از در خانه روزی رسان، به در خانه این غیر مسلمان آمدی، روی از معشوق بتافتی و با دشمن ریاکاری بساختی، برگو کدام یکی از ما بی حیاست. تو یا من؟ زاهد با شنیدن این سخنان، دست بر سر کوفت و بی هوش بر زمین افتاد.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی