وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از در سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد: خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست. سناتور گفت: مشکلی نیست. شما راه را به من نشان بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم. سن پیتر گفت: اما در نامه اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید. سناتور گفت: اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. می خواهم به بهشت بروم. سن پیتر گفت: می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند. در آسانسور که باز شد، سناتور با منظره جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافه کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند. به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعا نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت. بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟ سناتور گفت: خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم. بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. گناهکاران در حال سوزانده شدن بودند و مارهای بزرگ و عجیب و ترسناکی در حال بلعیدن بدکاران. بوی بدی تمام فضا را پر کرده بود و ... سناتور با ترس زیاد و تعجب از شیطان پرسید: انگار آن روز من اینجا منظره دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ شیطان با خنده جواب داد: آن روز، روز تبلیغات بود...امروز دیگر تو رای دادی.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد. در راه پیر مردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل می کند. لنگ لنگان قدم بر می داشت و نفس نفس صدا می داد. پادشاه به پیر مرد نزدیک شد و گفت: مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری؟ هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن!! پیر مرد خند ه ای کرد و گفت: اعلی حضرت، این گونه هم که فکر می کنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟ پادشاه: پیر مردی که بار هیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است. پیرمرد: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتر است؟ پادشاه: باور ندارم، از قراین بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد ... پیرمرد: اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی گریه ی کودکان است.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

زاهدی، در یکی از کوه های لبنان، در غاری انزوا گزیده می زیست. روزها را روزه می داشت و شب هنگام، گرده نانی بهرش می رسید که با نیمی از آن افطار می کرد و نیمه دیگرش را به سحر می خورد. روزگاری دراز چنین بود و از آن کوه فرود نمی آمد. تا اینکه قضا را، شبی، گرده نانش نرسید. سخت گرسنه و بی تاب شد. نماز بگزارد و آن شب را چشم انتظار چیزی که گرسنگیش رافرو نشاند، گذراند و چیزی بدستش نرسید. در دامنه آن کوه، روستایی بود که ساکنانش غیر مسلمان بودند. زاهد، صبح هنگام بدانجا فرود آمد و از پیری طعام خواست. پیر، وی را دو گرده جوین داد. زاهد آن دو را بگرفت و آهنگ کوه کرد. قضا را در خانه آن پیر، سگی گر و لاغر بود. به دنبال زاهد افتاد و عوعو کنان دامن جامه اش بگرفت. زاهد، یکی از آن دو گرده را برایش افکند، تا دست از او بدارد. اما سگ، گرده را خورد و بار دیگر خود را به زاهد رساند و به عوعو کردن پرداخت. زاهد، نان دوم را نیز بدو انداخت. سگ آن را نیز خورد و بار دیگر به دنبال زاهد رفت و به عوعو پرداخت و دامن جامه اش بدرید. زاهد گفت: سبحان الله هیچ سگی را بی حیاتر از تو ندیده ام. صاحب تو، دو گرده نان به من داد که تو هر دو را از من گرفتی. پس این زوزه و عوعو و جامه دریدنت چیست؟ خدای تعالی سگ را به زبان آورد که: من بی حیا نیستم. چه در خانه این غیر مسلمان پرورده شده ام. گله و خانه اش را حراست می کنم و به استخوان پاره یا تکه نانی که مرا می دهد، خرسندم. گاهی نیز مرا فراموش می کند و چند روزی را بدون اینکه چیزی بخورم، می گذرانم. گاهی هم او حتی برای خود چیزی نمی یابد و باری من نیز. با این همه، از زمانی که خود را شناخته ام، خانه اش را ترک نگفته ام و به در خانه غیر او نرفته ام. بلکه عادتم این بوده است که اگر چیزی بیابم، سپاس بگزارم و اگر نه، بردباری پیشه کنم. اما تو قطع گرده نانت را به یک شب، طاقت نداشتی و از در خانه روزی رسان، به در خانه این غیر مسلمان آمدی، روی از معشوق بتافتی و با دشمن ریاکاری بساختی، برگو کدام یکی از ما بی حیاست. تو یا من؟ زاهد با شنیدن این سخنان، دست بر سر کوفت و بی هوش بر زمین افتاد.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

سگ که استخوانی را از یک آدم مهربان دریافت نموده بود با عجله به طرف کلبه پیرزن می دوید. و برای رسیدن به خانه باید از روی پل چوبی عبور می کرد. در حین عبور کردن در درون آب رودخانه تصویر خودش را دید اما او نمی دانست آن تصویر متعلق به خود اوست. او دید یک سگ پایین پل، استخوانی بزرگ در دهان دارد. استخوانی شاید بزرگتر از استخوان خودش. سگ حریص برای گرفتن استخوان به درون رودخانه پرید. سگ حریص به سختی و تلاش زیاد جان خود را نجات داد و از رودخانه بیرون آمد. حالا او دیگر استخوان خودش را هم نداشت چون آن را هم آب برده بود. بدین شکل سگ خیس تمام شب را گرسنه ماند. نکته! نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

در شهر«میانه» نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آن ها را برای دیگر شاگردان می خواند. استادش به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی. شاگرد پرسید چه امری؟ استاد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن. شاگرد گفت: چرا نصیحت نکنم؟ استاد پیر گفت: دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری زیرا خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است. شاگرد گفت: درس بزرگی به من آموختید، سعی می کنم امر شما را انجام دهم. ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان می گوید: سرایش یک بیت درست از زندگی، نیاز به سفری، هفتاد ساله دارد. گفته می شود سالها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد، کسی را اندرز نمی داد.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

سفر حج چند ماه بطول می کشید. مسافر تا راهی می شد وصیت می نمود و بازماندگان را دعای خیر کرده و اندوخته اش را به امانت می سپرد و راهی سفری می شد که گاه بی بازگشت بود. باری حاجی آینده، مال و نقدینه اش را اسکناس بانک شاهی کرده و در دستمالی پیچیده و مخفیانه در لوله بخاری پنهان می کند و راهی سفر حج می شود. پس ار پنج شش ماه که از سفر بازمی گردد در پیچ جاده مردم به انتظار رسیدنش صف کشیده بودند. پسرش را یافته و به کناری می کشد و می پرسد آیا بخاریها را روشن کرده اید؟ پسر متعجب از سوال پدر می گوید که بیش از یک ماه است که بخاری هیزمی را برپا داشته اند. حاجی دست بر سر زده و آهش بلند می شود.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

زن جیغ کشید: دیگه یک دقیقه هم نمی تونم تحملت کنم. همانطور که به طرف در خروجی می رفت، داد می زد: میرم خونه ی بابام و حق نداری کسی را بفرستی دنبالم. با عجله که کفش هایش را بلند کرد، ناخواسته چشمش به تیتر درشت روزنامه افتاد: 27 دختر آماده ی ازدواج در برابر یک پسر. با صدای ملایم تری گفت: اگر کسی را هم فرستادی، فرستادی.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

یکی از اساتید دانشگاه خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل می کرد: چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم. سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام می شد. دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم می نشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟ گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود. پرسیدم: فیلیپ رو می شناسی؟ کاترینا گفت: آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو می شینه! گفتم: نمی دونم کیو میگی! گفت: همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش می کنه! گفتم: نمی دونم منظورت کیه؟ گفت: همون پسری که کیف و کفشش همیشه ست هست با هم! بازم نفهمیدم منظورش کی بود! اونجا بود که کاترینا تن صداشو یکم پایین آورد و گفت: فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر می شینه… این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه!! ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر، آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه. یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم، اگر از من در مورد فیلیپ می پرسیدن و فیلیپو می شناختم، چی می گفتم؟ حتما سریع می گفتم همون معلوله دیگه!! وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم. شما چی فکر می کنید؟ چقد عالی می شه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

وقتی سپاهیان خسته از راهی دراز به کنار رودخانه رسیدند، پیکری آویخته بر تکه سنگی در میانه رودخانه دیدند. او را از آب بیرون کشیدند. از دروازه مرگ بازگشته بود ... چهار روز در میان آبهای رودخانه ای مهیب و سیاه بر روی تکه سنگی که تنها می توانست سرش را از آب بیرون نهد ... فردای آن روز سردار سپاه وقتی از او پرسید: در این چهار روز به چگونه ماندن اندیشیدی و یا به چگونه مردن؟ نگاهی به صورت مردانه سردار افکند و گفت: تنها به این اندیشیدم که باید شما را ببینم و بگویم می خواهم سربازتان باشم. چهار روز پس از انتشار خبر کشته شدن نادرشاه افشار، جنازه آن مرد را در حالی که از غصه مرگ سردار بزرگ ایران زمین، دق کرده بود، یافتند.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

جعفر بن یونس، مشهور به شبلى ( ٢۴٧- ٣٣۵) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است. وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود. در شهرى که شبلى مى زیست، موافقان و مخالفان بسیارى داشت. برخى او را سخت دوست مى داشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایت هایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مى گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چاره اى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گرده اى نان، وام دهد. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت. در دکان نانوایى، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مى شناخت. رو به نانوا کرد و گفت: اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد؟ نانوا گفت: او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت: آن مرد که الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود. نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروخته اند. پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت. بى درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد. شبلى، پاسخى نگفت. نانوا، اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مى گردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم. شبلى پذیرفت. شب فرا رسید. میهمانى عظیمى برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند. مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد. بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت: یا شیخ ! نشان دوزخى و بهشتى چیست؟ شبلى گفت: دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج مى کند.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی