وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

وبلاگ شخصی ابوالقاسم کریمی

ابوالقاسم کریمی:شاعر،ترانه سرا ، نویسنده / وبسایت : http://k520.ir/

طبقه بندی موضوعی

۲۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خورشید هنوز در پشت کوه های باختر فرو نرفته بود که کورش پادشاه ایران دستور داد سپاه در نزدیکی شهر ایلام اردو بزند. همه سرخوش از پیروزی خود بر بابل بودند. در آن هنگامه پیر زن و پسر جوانی به اردوگاه آمده و نزد پادشاه ایران از کارمند مالیات شهرشان شکایت نمودند. پس از تحقیق معلوم شد آن کارمند هر ساله بیش از آنچه دولت در نظر گرفته از مردم خراج می ستاند. آن شب کورش پادشاه ایران در همان اردوگاه سرپرست خزانه دارای و مالیات فرمانروایی را از کار برکنار نموده و کس دیگری را به کار گمارد. گفته می شود که پس از برکناری مدیر خزانه داری سه نفر از سرپرستان و اشراف کشور، نزد فرمانروای ایران آمده تا پادشاه ایران را از تصمیمی که گرفته است باز دارند. کورش هخامنشی نه تنها از رای خود بر نگشت بلکه آن سه تن را هم از کار برکنار نمود و گفت: اگر تخم بدکاری از خاک ایران کنده نشود آرامشی نخواهیم داشت.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

روزی کسری نشسته بود، خوانسالار (آشپز)، خوانی درآورد، پیش کسری نهاد. ناگاه سر پایش در گوشه نیم دست (مسند کوچک) دوات کسری آمد و قدری از آن طعام، بر کسری ریخت. کسری چون آن بدید در خشم شد و فرمود خوانسالار را سیاست کنند ( آشپز را مجازات کنند). مطبخی چون این فرمان بشنید بازگشت و کاسه برداشت و تمام بر سر کسری ریخت. کسری گفت: حکمت این کار چه بود؟ مطبخی گفت: اگر بدان قدر جرم که به سهو از من در وجود آمد مرا سیاست کردی، زبان مردمان بر تو دراز شدی و گفتندی که: بی خطایی خدمتکاری را بکشت و ظلم کرد. من روا نداشتم که تو را به ظلم منسوب کنند و به قصد کاسه بر سر تو ریختم، تا اگر مرا سیاست کنی به جرمی بزرگ کرده باشی نه به گناهی سهل که به سهو کردم. کسری را از این سخن خوش آمد، او را عفو کرد و تشریف داد. نکته! مجازات با گناه باید همخوانی و تعادل داشته باشد، ضمن این که بخشش زیباتر است.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

یکی نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان می رفته، یهو می بینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی می شه، پا رو میذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد می شه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم می ره، یهو می بینه موتور گازیه باز ازش جلو زد! دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته می گذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو می زنه. همینجور داشته با آخرین سرعت می رفته، باز یهو می بینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد! طرف کم می اره، راهنما می زنه کنار. به موتوریه هم علامت می ده بزنه کنار. خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده می شه، می ره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله داداش. خدا پدرت رو بیامرزه واستادی. آخه کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت. نتیجه: اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند، ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده!

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت: شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم. می خواهم در روستایمان معلم شوم. دکتر جواب داد: تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا، نخواهد موشک هوا کند.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود، تعریف کرده است که: روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود. بی اختیار ایستادم. مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل، راهش را گرفت و رفت چند متر آن طرف تر، در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد. رفتار وی گیجم کرد. به او نزدیک شدم و پرسیدم: مگر آن ماشینی را که تمیز کردید متعلق به شما نبود؟ نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است. دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

قانون و میوه

در صحرا میوه کم بود. خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت: هر کس در روز تنها می تواند یک میوه بخورد. این قانون نسل ها برقرار بود و محیط زیست آن منطقه حفظ شد. دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید. مدتی بعد،‌ آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت. اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود، وفادار بودند. اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند. این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند. خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت: بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند. پیامبر با پیام تازه به شهر آمد. اما سنگسارش کردند، چرا که آن قانون و رسم قدیمی، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد... کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده؟ اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند. بدین ترتیب، می توانستند هر چه می خواهند، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد. تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند، به آیین قدیمی وفادار ماندند... اما در حقیقت، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند...! منبع: پدران، فرزندان، نوه ها (پائولو کوئلیو)

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

چند سال پیش در جریان بازیهای پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا ۹ نفر از شرکت کنندگان دو صد متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این ۹ نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند؛ بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و قهرمان برنده مدال پارالمپیک شود. ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند. یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت: این دردت رو تسکین میده. سپس هر ۹ نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و ۱۰ دقیقه برای آنها کف زدند.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

فوزک

صاحب منصبی از جنگ بر گشته بود، از او پرسیدند: در این جنگ شما چه کردید ؟ گفت: هر دو پای یک نفر دشمن را از قوزک بریدم. گفتند: چرا سرش را نبریدی؟ گفت: سرش را کس دیگری بریده بود. نکته! بهتر است قبل از اینکه شیفته شاهکارهای دیگران شوید، از کم و کیف کار انجام شده، خوب آگاه شوید.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

روزی یک مرد ثروتمند از یک استاد خواست تا جمله ای برایش بنویسد که هم او و هم نسل بعد از او را شادمان سازد. استاد کاغذی در دست گرفت و چنین نوشت: پدربزرگ مرد. پدر می میرد. پسر می میرد. نوه هم می میرد! مرد ثروتمند با عصبانیت گفت: من از تو یک نوشته شادی بخش خواستم اینکه تو نوشته ای همه عمر همه خاندان را غمگین می سازد! استاد پاسخ داد: اگر پسرت قبل از تو بمیرد تو برای همیشه غمگین خواهی زیست. اگر نوه ات قبل از تو و پسرت بمیرد. تو و پسرت همیشه غم زده خواهید بود. اما اگر به ترتیبی که من نوشته ام یعنی همان ترتیب طبیعی بمیرید. همه زندگی شادمانه ای خواهید داشت. من شادمانه ترین جمله را برای تو و خاندانت نوشتم.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی
  • ۰
  • ۰

زنگ تلفن به صدا در آمد. پیرزن که در حال چرت زدن بود، با صدای تلفن از جا پرید به اطراف نگاه کرد و دوباره با شنیدن صدای تلفن به زحمت از جایش بلند شد و به طرف تلفن رفت. گوشی را برداشت، با شنیدن صدایی که انگار خیلی وقت بود نشنیده بود، لپهایش گل انداخت. سلام نوه ی گلم. خوبی؟ قرار شد که پسر، عروس و نوه هایش به خانه او به میهمانی بروند. بعد از خداحافظی، گوشی را گذاشت. کمی همانجا ایستاد و لبخندی از روی خوشحالی زد. بعد به خود آمد و دستمالی به دست گرفت و شروع به گردگیری منزل کرد. به حیاط رفت و همه جا را آب و جارو زد و برگشت. در حالی که زیر لب چیزی را زمزمه می کرد سراغ آشپزخانه رفت و قابلمه را روی اجاق گذاشت. ساعتی بعد قورمه سبزی روی اجاق غل غل می کرد و برنج هم در حال دم بود. در قابلمه را برداشت کمی از برنج را با قاشق به دهان گذاشت و زیر گاز را خاموش کرد. ولی قورمه سبزی همچنان در حال جا افتادن بود. یک پارچ آب به سماور ریخت و زیر آن را هم روشن کرد. بعد به حمام رفت. و دوش گرفت. و لباس ساتن بنفش رنگی را که پسرش برایش خریده بود را پوشید. خیلی خوشحال بود. بعد از دوش چای دم کشیده را خیلی دوست داشت. چای را دم کرد و یک فنجان از آن را خورد. بعد چادر گل گلی اش را سرش کرد و زنبیل قرمز رنگش را برداشت. از در حیاط خارج شد، آن طرف خیابان میوه فروشی حاج عباس بود. چادرش را جمع و جور کرد و زنبیلش را محکم گرفت و در حالی که به راست و چپ خیابان نگاه می کرد، آرام آرام به آن طرف خیابان رفت. و چند نوع میوه خرید. و دوباره چادرش را جمع و جور کرد و زنبیلش را برداشت. خیلی خوشحال بود. صورت نوه ی کوچکش را تجسم کرد و لبخندی بر صورتش نقش بست. یک دفعه با ترمز اتومبیلی به زمین افتاد و میوه های زنبیل قرمزش هر کدام به طرفی قل خوردند.

داستان کوتاه

  • ابوالقاسم کریمی